در آتش تو بودم خاکسترم نمودی خاکستر دلم را بر باد غم سپردم سرگرم خویش بودم در شهر خود، اگر تو از دوردست گاهی میدوختم نگاهی امروز جز ملامت حرفی دگر نداری در غربت شبانه ، در گردش زمانه هم غربت شبانه ، هم گردش زمانه اول صدای خود را در عشق جای دادی تا جان من زلالی از چشمهی تو نوشید از دست مهربانت امّید مهر دارم
ای کاش آتشت را بر من نمینمودی
از من نمانده باقی جز بوی کهنه دودی
درهای شهر خود را بر من نمیگشودی
از دور همچو ماهی قلب مرا ربودی
تو بودی آنکه دیروز عشق مرا ستودی؟
. . . باری! به هر بهانه ، با من مگر نبودی؟
اینها همه بهانه. . . اینجا فقط تو بودی
آنگاه شعر خود را در جان من سرودی
صد تیرگی پنهان از قلب من زدودی
...ای دل! پیاله از می پر میشود به زودی